loading...
بروجن|اورجن|شهرستان بروجن
حمیدصمیمی بازدید : 10 سه شنبه 06 اسفند 1392 نظرات (1)

    ١-١- اهداف پروژه

    مخابره و انتقال اطلاعات با بهر گیری از خطوط برق اعم از خطوط انتقال یا توزیع و نیز سیم کشی برق داخلی منازل را تحت عنوان مخابرات با حامل خط برق[۱] قدرت الکتریکی می شناسیم.

امروزه با گسترش و تنوع محصولات الکتریکی و الکترونیکی و استفاده از شبکه های مخابراتی در ادارات همچنین در منازل، نیاز روز افزونی به ایجاد شبکه های مبتنی بر تکنیک های قابل اطمینان و همراه با پیاده‌سازی آسان و کم هزینه احساس می شود.

    تکنیک مخابرة از طریق خطوط قدرت الکتریکی بنابر امکان پیاده سازی بر خطوط و کانالهای آماده و به ویژه در ساختمان های پیش ساخته یکی از گزینه های موثر و اقتصادی در ایجاد شبکه های مخابراتی به نظر می رسد.

    بر این اساس قصد داریم که به بررسی پیاده سازی بر خطوط و کانالهای آماده و به ویژه در ساختمان‌های پیش ساخته یکی از گزینه های موثر و اقتصادی در ایجاد شبکه های مخابراتی به نظر می رسد.

بر این اساس قصد داریم به بررسی پیاده سازی این روش جهت ایجاد اتوماسیون داخلی منازل بپردازیم . و در این راستا چالشهای پیش رو روشهای مورد استفاده در پیشگیری و رفع این موانع را مورد مطالعه قرار دهیم .

    این پروژه به طور ویژه قصد دارد به همراه ساخت ابزار فرستنده و گیرنده با بهره گیری از میکروکنترل‌های خانواده PIC به ارزیابی پروتکل مخابراتی X10 که به منظور استفاده در شبکه های داخلی منازل طراحی شده است بپردازد.

    بر اساس این هدف، تحقق موارد زیر انتظار است:

    ١-مطالعه خطوط قدرت الکتریکی به عنوان یک کانال انتقال و روشهای اتصال و انتقال از طریق آن

    ٢-ارزیابی پروتکل مخابراتی X10 و رصد نمودن چالشها و کاستی های احتمالی این شیوه در جهت دستیابی به شبکة‌ قابل اطمینان، همچنین مطالعة روش های قابل ارائه جهت رفع این نواقص

    ٣-طراحی و ساخت ما ژول های فرستنده و گیرندة مبتنی بر روش فوق.

   ١-٢- سیستم های PLC داخلی منازل

    برقراری ارتباط از طریق خطوط برق شیوة مفید و معمولی برای استفادة داخل منازل
می باشد.

    از این رو برخی از شیوه های ارتباطی اعم از پروتکل های ارسال و دریافت داده که به نسبت ساده تر هستند برای استفاده در داخل خانه ها به کار برده می شود.

برخی از این سیستم های مورد استفاده در ذیل تشریح می شود.

    ١-٢-١-   CEBus ( (Consumer Electronics Bus

این سیستم بر مبنای استفاده در شبکه های محلی و در منازل طراحی شده است و استانداردهایی را جهت RF و PLC و تعدادی دیگر از شیوه های شبکه های خانگی ارائه می کند. که در مورد PLC، میزان و نحوة اعمال سیگنال با فرکانس معین بر شبکه توسط این استاندارد، تعیین می شود.

به عنوان مثال، مقداردودوئی (۱) توسط، سیگنال اعمال شده در s100 مشخص می شود در حالی که (۰) دودوئی با اعمال سیگنال به مدت s200 حاصل می شود. بنابراین در نهایت با توجه به تعداد  کاراکترهای صفر و یک ارسال شده، وسیلة مورد نظر و نحوة کنترل آن مشخص می شود.

    ١-٢-٢- ۱۰-X

    ۱۰-X، نوعی از استاندارد عملی و قابل اجرا در منازل است این استاندارد شامل شیوة آدرس دهی به تک تک  وسایل قابل کنترل داخل است در این روش با استفاده از نقاط عبور از صفر حامل( شبکه برق داخل خانه) به عنوان هم زمان کننده (synchronizer) عملیات ارسال و دریافت انجام می شود چنانکه حضور سیگنال پیوستة KHz 120 به عنوان (١) و عدم حضور این سیگنال به منزلة (۰) تلقی می شود در روش X10 ادوات مورد کنترل شامل دو آدرس هستند که عبارتند از آدرس خانه و آدرس ابزار مورد نظر .

و در نهایت یک آدرس کامل برای ارسال به روش  X10 شامل کد شروع، آدرس خانه، آدرس ابزار وآدرس (کد) کارکرد می باشد.

سیستم X10 به گونه ای طراحی شده است که جهت ارتباط دو طرفه دچار محدودیت است. ونیز به نسبت استانداردهای دیگر، ازسرعت کمتری برخوردار است. با این وجود این سیستم جهت استفاده در اتوماسیون منازل، مناسب به نظر میرسد. (در فصل دوم به توصیف بیشتر این سیستم خواهیم پرداخت.)

١-٣- بررسی رفتار سیستمهای مبتنی بر PLC در حضور تداخل، نویز و اعوجاج؛

از آنجایی که سیستمهای توزیع و انتقال انرژی الکتریکی در بر دارنده نویز و تداخل ناشی از سیستمهای الکتریکی متصل یا مجاور به آنها می باشند، طبیعتا محیط مناسبی برای کاربری در سیستم های مخابراتی نمی‌باشند.

در زیر به برخی از موارد آسیب زا در سیستمهای مبتنی بر PLC اشاره می کنیم؛

 نویز و اعوجاج: از جمله منابع مولد نویز در شبکه برق می توان به پدیده کرنا، جرقه، بانکهای تصحیح ضریب توان و برق شکن ها اشاره کرد. البته در شبکه های فشار ضعیف بسیاری ازین گونه نویزها توسط ترانسفورماتورهای مبدّل MV/LV (فشار متوسط به فشار ضعیف) حذف خواهند شد. در نتیجه بیشترین میزان تداخل و نویز در شبکه های خانگی مربوط به ادوات و ابزارالکتریکی مورد استفاده در منازل و ساختمانهاست.

در مورد اعوجاجهای ﻣﺆﺛﺮ در شکل موج باید گفت که اینگونه اعوجاجها معمولا تاٌثیر کمتری بر سیستم‌های مبتنی بر PLC  دارند از جمله این اعوجاجها، بیشولتاژ یا زیرولتاژ شدن لحظه ای و نیز هارمونیک های موجود در شبکه است. هارمونیکهای موجود در شبکه از آن جهت قابل چشمپوشی هستند که در فرکانسهایی بسیار کمتر از فرکانس کار سیستم PLC اتفاق می افتد. آسیب عمده  اعوجاج، رخداد تغییر در فرکانس می باشد. چنانچه بسیاری از سیستمهای ساده PLC با استفاده از فرکانس برق شهر اقدام به همزمان سازی میان فرستنده و گیرنده می کنند. بنابرین در سیستمهای مدرن از اتّکا به این روش پرهیز شده است.

حمیدصمیمی بازدید : 16 چهارشنبه 27 آذر 1392 نظرات (0)

 

داستان کوتاه نابودگر عشق

کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
- ممنون
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من ....
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم ...
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام ...
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم ...
پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست ...
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ...
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه ...

حمیدصمیمی بازدید : 14 دوشنبه 21 مرداد 1392 نظرات (0)

آدمی بودم تنها نه از لحاظ عاطفی. من بیشتر وقتم و با خودم

سر می کردم یعنی بیشتر موقع ها تو خودم بودم کاری به کسی

نداشتم چه تو خونه چه بیرون از خونه. بیشتر وقتم و تو خونه

می گذروندم مگه کاری داشتم یا می رفتم سرکلاس تا از خونه

می رفتم بیرون نه اینکه بگم یه آدم گوش گیر بودم نه! وقتی

می رفتم بیرون آدما رو میدیدم ،که هر کس سرش تو کار خودش

بود یا برعکس از سر یه چیز کوچیک دعواشون می شد من اینا رو

 میدیدم ترجیح می دادم که تنها باشم تا اینکه بخوام با کسی دوست

باشم، نمیخوام بگم که دوست داشتن بده یا با کسی دوستی نکنیم

نه. به همین منوال گذشت و گذشت تا اینکه واسه ی دانشگاه قبول

 شدم کارای دانشگاهو انجام دادم و شروع کردم می رقتم سر کلاس. 

یک ماهی گذشت دیدم شوروحال دانشگاه خیلی فرق داره همه با

هم دوستن این با اون حرف میزنه، اون به این کتاب میده خلاصه از

این جور کارها.... یه روز که رفتم سرکلاس چند تا از بچه ها اومدن

کنارم نشستن ازم می پرسیدن که چرا من با  کسی دوست نمیشم

منم بهشون گفتم بیشتر موقع ها تو خودمم بخاطر همین دیگه عادت

کرد که تنها باشم. دیگه حرفو،حرفو،حرف خلاصه با اون چند نفر دوست

 شدم روز به روز که از دوستی من با اون چند نفر میگذشت منم دیگه

 بیشتر به اطرافم دقت میکردم دیگه دوست نداشتم تنها باشم، دوست

 داشتم با آدم های بیشتری آشنا بشم. من به همین منوال سال اولو

گذروندم. من یه جورایی عوض شده بودم

 

دیگه مثل قبلأ نبودم دیگه داشتم از تنهایی فرار می کردم قبلأ من

 می رفتم سراغ تنهایی ولی این بار تنهایی میومد سراغ من.

من سال دوم دانشگاه رو متفاوت شروع کردم یه آدم شاد شدم ،

آدمی که دوست داشت با افراد بیشتری رابطه ی دوستی داشته

باشه شاید بخاطر همین بود که من قبلأ دوستی نداشتم یا اینکه قبلأ

 خیلی تنها بودم. با کمک اون چند نفر که سال قبل باهاشون دوست

شدم آدمی دیگه شدم،  زندگی واسم شیرین شده بود دیدم راجبه همه

چی عوض شده بود خلاصه یه آدمی شادو سر زنده. من اصلأ فکرشو

نمیکردم که من با اون گذشته ای که داشتم با اون همه تنهایی که کشیدم

 بخوام با کسی دوست بشم که از جنس مخالفم باشه یعنی پسر اونم

 چه دوستی که من با تمام وجود عاشقش بشم.داستان عشق من از این

قرار بود که: آشنایی منو وحید با یه کتاب شروع شد. یه روز که سر کلاس

 بودم، قبل از اینکه استاد به کلاس بیاد یه پسر اومد کنارم ازم پرسید:

میشه چند دقیقه کتابتون و بهم قرض بدید منم بهش دادم چند دقیقه بعد

 کتابو پس آورد و ازم تشکر کرد همون روز که کلاس تموم شدو میخواستم

 برم خونه باز اومدو ازم خواست که کتابم و تا فردا بهش بدم منم باز کتابم و

 بهش دادم خدافظی کردو رفت. من نمیدونستم که اینا همه بهانه است و

 فقط میخواد بهم نزدیک بشه فردا شدو باز رفتم سرکلاس وقتی میخواستم

وارد دانشگاه بشم وحید دم در وایساده بود .

 

کتابمم دستش بود کتاب و بهم داد و گفت: ممنون منم گفتم خواهش

 می کنم میخواستم برم سرکلاس یهو برگشت و بهم گفت: راستشو

بخوای من، من گفتم تو چی گفت: هیچی فقط هر موقع وقت کردی به

 کتاب یه نگاهی بنداز اینو گفت و رفت من رفتم سرکلاس کتاب و باز کردم

 دیدم یه کارت وسط کتاب که روش نوشته بود ( چگونه بنویسم دوستت

دارم که جمله ی دوستت دارم برای تو خیلی کم است) شمارشم زیرش

نوشته بود وقتی اومد، دید که کارت دستمه سرشو انداخت پائین و رفت

 نشست اون موقع همه چی رو فهمیدم که چرا همیشه نزدیکم بود. بعد

 از اون کارت باز چند تا متن عاشقانه بهم داد تقریبأ چهار ماه گذشت و هی

 بهم متن عاشقانه می داد. یه روز بهم گفت: من این متنارو با تمام احساسم

 واست می نویسم از وقتی که دیدمت روز و شب من یکی شده چرا نمیخوای

جواب منو بدی، من چیزی نگفتم و رقتم. پسر بدی نبود ولی چون من همیشه

 تنها بودم نمیتونستم بهش اعتماد کنم می ترسیدم بهش دل ببندم. هفت،

هشت ماهی گذشت کم کم داشت بهم ثابت میشد که واقعأ دوسم داره

خلاصه منم کم کم بهش نزدیک شدم، کم کم بهش دل بستم وقتی به

خودم اومدم دیدم عاشقش شدم دیونه وار یه روز بهش گفتم من تنهایی

 زیاد کشیدم اگه روزی منو تنها بذاری، یهوجلو دهنمو گرفت و گفت: هیچ

وقت این حرف و دوباره نگو من اگه زمانی بخوام تنهات بذارم بدون مردم،

 بدون دیگه تو این دنیانیستم فقط مرگ منو از تو جدا میکنه.

 

خدایی سر حرفش موند. ما همدیگه رو خیلی دوست داشتیم تصمیم

گرفتیم ازدواج کنیم وحید با خانوادش اومدن خواستگاری بعد از پشت سر

 گذاشتن یه سری از چیزا بالاخره خانواده هامون راضی شدن که نامزد

بشیم منو وحید خیلی خوشحال بودیم که داشتیم به هم میرسیدیم با

 هم رفتیم حلقه ی نامزدی خریدیم و و.... بالاخره روز جشن نامزدی

رسید ما نامزد شدیم حلقه هارو کردیم تو انگشت همدیگه با هم قسم

 خوردیم هیچ وقت همدیگه رو تنها نزاریم. خلاصه یک ماهی گذشت

 بهترین روزهای زندگیمو داشتم با وحید میگذروندم. از روزی که به

 وحید دل بستم همیشه ته دلم می لرزید که باز تنها نشم. ولی برعکس

داشت همه چی خوب پیش می رفت دو تامون خوشحال بودیم که به

 زودی تا آخر عمر مال هم میشم. ما عقد کردیم ولی جشنی نداشتیم

 میخواستیم جشن عروسیمونو خیلی بزرگ بگیریم. یک ماه قبل از

عروسی ما با چند تا از آشناها که سر جمع میشدیم پنج نفر رفتیم

شیراز خیلی به ما خوش گذشت مخصوصأ به منو وحید تو راه برگشتن

بودیم که ما تصادف خیلی بدی کردیم این طور بد که دونفر از ما مردن

که یکیشون وحید بود ولی من نمیدنستم چون که تا یک هفته تو کما

بودم بعد از یک هفته وقتی به هوش اومدم اولین چیزی که پرسیدم

 این بود که: وحید کجاست، وحید حالش خوبه پس چرا پیشم نیست

 ولی هیچکی چیزی نمیگفت، گفتم نکنه وحید چیزیش شده

 

 این و که گفتم مادر وحید زد زیر گریه گفت: آره وحید دیگه پیش ما

نیست این وکه گفت من خشکم زد از حال رفتم. بعد از ده روز از بیمارستان

مرخص شدم رفتم سر خاک وحید اینقدر گریه کردم که دیگه چشمام باز

نمیشد نمیتونستم بدونه وحید زندگی کنم چند بار دس به خودکشی زدم ولی

 هر دفعه خدا نمیخواست که من بمیرم بعد از مرگ وحید تا الان سه سال که

میگذره من دیگه سعی نکردم با کسی دیگه آشنا بشم باز رفتم تو لاک تنهایی

 خودم بدتر از قبل بعد از وحید عاشق تنهایی شدم .....       

حمیدصمیمی بازدید : 16 یکشنبه 20 مرداد 1392 نظرات (0)

 

داستان کوتاه بيمارستان رو به بهشت

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.
یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.
تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود.
اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد.
و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند.
از همسر ...
خانواده و ...
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.
بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.
مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.
درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد.
همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح ...
پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود.
پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.
پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ...
خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.
بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد.
مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟
پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.
آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."

حمیدصمیمی بازدید : 18 شنبه 19 مرداد 1392 نظرات (0)

<a href="http://www.uplooder.net/cgi-bin/dl.cgi?key=/avatar.zip">دانلود فایل </a>

اینو بهت اطمینان کردم لاشی بازی در نیاری

سام

حمیدصمیمی بازدید : 17 دوشنبه 14 مرداد 1392 نظرات (0)

 

داستان کوتاه تلفنی به آسمان

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا

باهام حرف بزنه گریه میکنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم

میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .

اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟

نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟

مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .

مگه ما باهم دوست نیستیم؟

پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟

مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:

آدم ،محبوب ترین مخلوق من..

چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...

کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخند برلب داشت برای همیشه به خواب فرو رفت

حمیدصمیمی بازدید : 18 شنبه 15 تیر 1392 نظرات (0)

 

 

داستان کوتاه عشق و آرامش

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد..

*** *** *** *** *** *** *** ***
*** *** *** *** *** ***
*** *** *** ***
*** ***

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود.

از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم.

تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه.

بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .

من با کسی قرار نداشتم.

ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم

درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید .

من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.

آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید

من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره

میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم

قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی

با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه

من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.

با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.

اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم

اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”

سالهای خیلی زیادی گذشت ...

به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده

فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند

یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه

دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته

این چیزی هست که اون نوشته بود:

” تمام توجهم به اون بود.

آرزو میکردم که عشقش برای من باشه.

اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم.

من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.

من عاشقش هستم.

اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”

*** *** *** *** *** *** *** ***
*** *** *** *** *** ***
*** *** *** ***
*** ***
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...

صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و

گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری

تو درسها به بچه مون کمک کنی

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی

بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم

من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود

وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..

نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی

چون زمانی که از دستش بدی

مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

حمیدصمیمی بازدید : 18 پنجشنبه 13 تیر 1392 نظرات (0)

 

داستان کوتاه امتحان عشق

” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست

لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .

او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت

دختری با یک گل سرخ .

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.

از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود

اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد

دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت

در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” .

با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد .

روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.

در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .

هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد .

به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد .

ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک .

هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .

بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که

قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود .

ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :

” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام

موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود

چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود

و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد

من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد .

اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد

اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ”

بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم .

تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود .

اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند

دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام .

از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند

و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم می کرد .

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید

وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید .

دیگر به خود تردید راه ندادم .

کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد

از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود

اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود

دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم .

با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .

من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید .

از ملاقات شما بسیار خوشحالم .

ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد

و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم!

ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت

از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که

او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست .

او گفت که این فقط یک امتحان است !

حمیدصمیمی بازدید : 19 سه شنبه 11 تیر 1392 نظرات (0)

 

داستان کوتاه راست یا دروغ

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..

حال دختر خوب نبود..

نیاز فوری به قلب داشت..

از پسر خبری نبود..

دختر با خودش میگفت :

میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..

ولی این بود اون حرفات..

حتی برای دیدنم هم نیومدی…

شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم..

آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..

دکتر بالای سرش بود.

به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟

دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.

شما باید استراحت کنید..

درضمن این نامه برای شماست..!

دختر نامه رو برداشت.

اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.

بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.

الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.

از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم

میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..

پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..

امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.

(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..

اون این کارو کرده بود..

اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..

و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…!

حمیدصمیمی بازدید : 26 شنبه 08 تیر 1392 نظرات (0)

حالش خیلی عجیب بود

فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: دارم میمیرم

گفتم: یعنی چی؟

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گولش زد

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت

خیلی مهربون شدم

دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه

سرتونو درد نیارم

من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر

داشت میرفت

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم.

با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد و هم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم

رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم

گفتن: نه ، گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

خلاصه ما رفتنی هستیم

کی ش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد.

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    به نظر شما بروجن چطور شهریست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 8
  • بازدید سال : 42
  • بازدید کلی : 983
  • کدهای اختصاصی